قاصد

 

قاصد آمد از برش پرسيدم آن دلبر چه گفت

گفت با هجرم بسازد گفتمش ديگر چه گفت

گفت پا هرگز ز حد خويش نگذارد برون

گفتش جمعست خاطر از پا ، بگو از سر چه گفت                        

گفت سر را بايدت از خاك ره كمتر شمرد             

گفتمش كمتر شمردم زين تن لاغر چه گفت

گفت جسم لاغرت را از تعب خواهيم سوخت

گفتمش من سوختم در باب خاكستر چه گفت              

گفت خاكستر چو گردد خواهمش بر باد داد

گفتمش بر باد رفتم از صف محشر چه گفت

گفت در محشر به يك دم زنده ات خواهيم كرد

گفتمش من زنده گرديدم ز خير و شرّ چه گفت

گفت خير و شرّ نباشد عاشقان را در حساب

گفتمش اين احسان بود كو از لب كوثر چه گفت

گفت با ما در لب كوثر نشيند عاقبت

گفتمش چون عاقبت اينست ازين خوشتر چه گفت

گفت هرگز نگذرد از خاطرش ياد عظيم

گفتمش ديگر بگو گفت مگو ديگر چه گفت             

         شعر از : مرحوم عبدالصمد شاه الحسيني  ( مجموعه بياض هاي جماعتي)